ز کويت رفتم و الماس طاقت بر شکستم // برو با يار خود بنشين که من بارِ سفر بستم

که بعد رفتنم جانا هزار افسوس خواهي خورد/// فلاني يار خوبي بود و من ،قدرش ندانستم

 

گرچه دوست نميخرد ما را به ريالي
ولي نفروشم تار مويش به جهاني

چه ويرانگر ولي شيريني اي عشق
بيا كه با همه افسونگريهات
براي درد دل تسكيني اي عشق