شب هایم پر از کابوس هایی است که ابهتشان را از دلهره هایم می گیرند...

از توهماتی که بوی مرگ می دهند...

دلگیرم از تمام آدم هایی که ناجوانمردانه به قضاوتم نشسته اند و بیخبرند از آتشفشان وجودم...

از طغیان شعله های سرکشی که زبانه می کشند تا مغز سلول هایم و خاکستر می کنند جوانه های امید راردر دلم...

از خودم که در خودم گم شده ام...

در بهانه هایی که برای انکارهایم می تراشم تا پشت نقاب بی گناهی پنهان شوم اما چه نادان است دل من...

با رها شدن در برهوت برزخی که با دست های خودم ساخته ام بیشتر از همه اسیر سراب فریب هایم می شوم...